20 شهریور 59

پاسی از شب گذشته. هر کاری می کنم، نمی توانم فکر و خیال او را از ذهنم بیرون کنم . اصلاً نمی دانم چرا همیشه به فکر مجتبی هستم و لحظه ای او از مقابل چشمانم دور نمی شود .

امروز او را در مسجد جامع خرمشهر دیدم . گوشه ای نشسته بود و نماز می خواند . چه آرامشی داشت . با این که فرمانده اش هستم اما هروقت با او روبه رو می شوم یا کاری را می خواهد انجام بدهد، دچاردلواپسی و تشویش می شوم. پانزده سال دارد و دو ماهی است که همراه پدرش که مأمور به ایستگاه راه آهن شده، به خرمشهرآمده است. همان روز اول هم به سپاه آمد و تقاضای عضویت در بسیج کرد.

25 شهریور59

طبق گزارش هایی که رسیده ، عده ای از عناصر عراقی وارد شهر شده اند. این اواخر در چند نقطه شهر انفجارهایی رخ داده و لوله های نفت دچار آسیب شده اند . باید با هماهنگی تمامی گروه ها ، آنها را شناسایی و دستگیر کنیم . فردا جلسة نهایی هماهنگی عملیات است . می خواهم در این کار از وجود مجتبی که شایستگی اش را در این دو ماه به خوبی نشان داده ، استفاده کنم .

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها